پرنده نگری، دریچه ای به دنیای شگفت انگیزِ درون
تقدیم به روانِ شادِ بهراد فرخنده
راهش جاوید و یادش زنده بادا
“عشق به معشوق، آن پرنده ی زیباست، که هیچ قفسی، توانِ در خود گنجاندن آنرا ندارد.”
در مورد “پرنده نگری چیست” ، مطالب، بسیار نگارش شده اما در مورد چیستیِ آن، اندک. اگر با تعریف پرنده نگری آشنا نیستید لطفا مطلبی در همین ارتباط را در سایت آوای بوم مطالعه کنید. زیرا این نوشته با فرضِ آشناییِ خواننده با پرنده نگری نگاشته شده و هدف آن ایجاد بینشی عمیق تر است. بینشی از جنس زندگی برای رهایی از زندگی. تا ببینیم چگونه میتوان با تفریحی ساده همچو پرنده نگری به عمقِ لحظه ی اکنون پرش کرد. پرشی از جنس شهامت. این مهم از طریقتی پاک حاصل میشود و آن طریقِ مشاهده ی زندگی است آنگونه که هست. و مشاهده گر شدنِ دنیایِ پرندگان، این نقوشِ مقرب درگاه الهی، در خود احتمالی را حمل میکند که در آن احتمال، هر شخصی بخواهد، بتواند به لحظه اکنون پرتاب شود. لحظه ای که مکاتب اعتقادی مختلف با روش های گوناگون سعی در تحقق آن داشته اند، هر چند که چندان موفق نشده باشند.
دنیای حیوانات، آن رازِ سر به مُهر را در خود همچون آیینه ای بازتاب میکند. آیینه ای بی گرد و غبارِ نفس. حیوانات به تمامی، آنگونه هستند که باید باشند. آنها در سایه کمالی قرار دارند که از جنس تکامل است. و پرندگان، از میان سایر حیوانات، گزینه مناسب تری برای مشاهده گری و تعمق در حقیقتِ هستی هستند. هم از این بابت که بیشتر در دسترس هستند و هم این امر که در پرنده نگری، ما در طبیعت، بی واسطه، این موجودات را میبینیم. نه در زندانِ باغ وحش و نه در قفسِ فیلم های مستند. پس در تجربه ی بی واسطه است که شانس بیدار شدن در لحظه وجود دارد. شانسی که احتمالا در دیدن مستند های حیات وحش، مخصوصا از نوع قدیمی آن، وجود ندارد. مستند هایی که تجربه مستقیم واقعیت نبوده و تنها تماشای تجربه ی ذهنی عوامل سازنده ی آنهاست. مثلا کارگردانی بیچاره، با ذهن گره دار، فقیر و مملو از ترسش، مستندی از زندگی شیرها میسازد و در آن مستند، فقط لحظه ی کشتن و کشته شدن را به تصویر میکشد. تنها یک لحظه از بی نهایت لحظه هایی که در زندگی شیرها وجود دارد. و این دیدی جزیی است، متمرکز بر روی درد، که منجر به ایجاد رنج میشود. و یا مستندی که برای به تصویر کشیدن خشمِ زیبای کوسه های بی گناه، ده ها بار، تکه گوشتی را، غواصان از قفس بیرون میدهند و با آمدن کوسه به درون میکشند. و این تنها پژواکی از تاریکی ذهن کارگردان است. و تمرکز بر روی یک تصویر خوشایند و یا ناخوشایند در واقعیت، باعث میگردد تا کل واقعیت هستی را، حقیقت را، با چشم دل نبینیم. باشد که به واسطه ی تلاشی پاک در راه مشاهده گری، به گوهر درون نیلوفر آبی که این نقوش زیبا از اوست، دست یابیم.
پیش از اشاره به تاثیر پرنده نگری در رشد درونی و خود نگری، خوب است اندکی در مورد زندگی و دنیای معنا سخن بگوییم. هستی، مایا، رویای زندگی، عالم خیال، جهان مادی یا هر آنچه نامش نهیم، آن چیست؟. آن حقیقتی که همه چیز هست ولی خود، هیچ نیست. آن حقیقتی که ما هر شب در خیال آن میخوابیم و غروب میکنیم و هر صبح در آن بیدار میشویم و طلوع میکنیم. تا قبل از آنکه از آن آگاه شویم و در آن به خواب ابدی فرو رویم و برای همیشه در آن بیدار بمانیم.
و تا به انتهای این رویا فرصت جستجو در دسترس است. جستجویی ناآگاهانه در واقعیتِ زندگی، برای رسیدن به حقیقت نهفته در آن. هر پدیده ای، چه ذهنی و چه عینی، چه در خواب و چه در بیداری که تجربه میکنیم، حباب هایی هستند که حقیقت نیستی در آنها معنا را میدمد تا بیداری حقیقی و رهایی غایی را برای موجودات خفته در مایا فراهم آورد. و وجود. وجود پرنده ها در این رویا، همچون دیگر پدیده ها پر زِ معناست. تنها با مشاهده گر شدن و رواقی ماندن در برابر پدیده ها، میتوان درون را، قطره قطره از این حقیقت لبریز کرد. پدیده های مختلف که در رویای زندگی مشاهده میکنیم، چه در ظاهری دهشتناک و چه در شکل رویایی خواستنی و لذت بخش طرح زده شود، همگی یک معنا را به اشکال مختلف در خود جای داده اند. معنایی از جنس حقیقت. حقیقتی که هر قومی نامی بر آن نهاده است ولی بی نام است. حقیقتی که در لحظه، به تمامی در دسترس است، تنها برای آنان که پرده اسرار را کنار زنند. پرده ای که وجودش عین عدالت است تا تنها آنان که در آگاهی ماندند و تمام وجود شان از خواستن تهی شد، در پس آنرا که درون خویش است ببیند.
مکاتب، برای رهایی از پرده ذهن و پرش به دنیای درون، هر کدام روش و تکنیک ها ارایه کرده اند. اما راه های رسیدن به درون، بی نهایت است و به رسوم و آیین هایی خاص، محدود نمیشود. مشاهده پرندگان یا همان پرنده نگری، فرصتی است زیبا برای فرا گرفتن درس زندگی و استقرار در وضعیت مشاهده گری. وضعیتی که مشاهده کننده و مشاهده شونده یکی میشوند. در بی ذهنی. در خود نگری. وضعیتی که خود سرچشمه ی خلق و خلاقیت است. باشد که به واسطه ی نگری ای چون پرنده نگری، بیاموزیم چگونه بدون قضاوت کردن، تنها شاهد بمانیم.
پرندگان در عالم معنا
پیام های عالمِ معنا، در لحظاتِ زندگیِ پرندگان، برای ما بسیار قوی تر و قابل جذب تر است. پیام هایی که در صورت مشاهده گر بودن و در حال بی قضاوتی، قابل مشاهده میشوند. تجربه ی لحظه ی حال با پرنده نگری. تجربه ای از جنس لذتِ درون. آن لذت پاک که نه تنها برای خود، که برای تمام دنیا آنرا میخواهیم. لذتی که چون در آن، پرندگان را رها از اسارت میخواهیم، لذتی از جنس رهایی را در درون ما زنده میکند و در غایت، موجب رهایی ما میشود. و آهی است از جنس افسوس، که هستی میکشد برای آن عاشقانی که نادانسته عشق را با به زنجیر کشیدن در واقعیت، در حقیقتِ درون خود نیز، اسیر می گردانند. عاشقانِ عشق بازِ خوش خیالی که میخرند قفس هایی رنگی، تا به آواز قناری که در آن زندانیست، دل تنهاییشان زنده شود.
نمادهای معنا در دنیای پرندگان، از آن جهت قوی تر است که هدیه ی غایی زندگی را در خالص ترین شکل خود بشارت میدهد. بشارتی از امکان پذیر بودنِ پرواز. پروازِ درون. پروازی به درونِ مرکزِ نیستیِ وجودمان، تا از خواب و خیال بودن هستی آگاه گردیم. سایه ای که شک، همان پرده ی پندار، با حایل شدنش در برابر حقیقت، وهمِ نبودنش را واقعیت بخشیده است. و تنها پس از آن گاه، آن لحظه ی پروازِ به درون است، که دیگر، مرگ در مایا، تبدیل به “آخرین خواب” در رویا میشود. خوابی ابدی. همانی که هر بار برای رفتگان آرزویش میکنیم.
به صحرا رو که از دامن، غبار غم بیافشانی به گلزار آی که از بلبل، غزل گفتن بیاموزی
آن زمانی که در عشق زمینی خود، همان سایه ی عشق آسمانی مان، شکست خورده ایم و به باغی و پارکی میرویم. و آن خیالِ غم که طرح زده شده تا شعفِ بیداری، رقم زند، پرنده نگری جوان را به باغی کشانده تا با کمی تلاش شاید آن پیامی که در غالبِ تصویرِ رقصِ جفت یابیِ دارکوبِ نر، در برابرش طرح زده میشود را مشاهده گر و پرنده نگر باشد تا ببینید آن راز نهفته را. و شیرینی درون آن پیام را درون قلبش دریافت کند. آن دارکوب باغی پس از انتظار برای سر رسیدنِ جفتِ بالقوه اش، تلاشِ زیبایش را برای محسور کردن او آغاز میکند. با رقصی مارپیچ به دور اوج تنه ی درختی پیر، و همینطور که رقص کنان بالا و پایین میرود، دارکوب ماده که انگار رقص زیبای او محسورش نکرده با صدای “نه، شاید وقتی دیگر” میپرد و دور میشود. و چه زیباست آن لحظه. لحظه ای که در پایان راه، آن معنای عالم غیب در قلب مان نفوذ میکند. آن لحظه که به ناگه، تصویر غمگین آن پرنده، در خیال آن پرنده نگر، در ذهن آگاهی خواه آن مشاهده گر، رنگ می بازد و محو میشود و جای آنرا تصویرِ حقیقت میگیرد که در آن، دارکوب با روحی به تازگی آب، با انرژی ای بیش از پیش، خود را برای رقصی دیگر در برابر جلوه های تازه ی عشق، آماده میکند و رقص خود را برای دارکوب ماده ی دومی و سومی و بعدی ها به زیبایی تمام به نمایش میگذارد بدون باور به پایان. تا نقطه ی شعف و وجد را در درون آن پرنده نگر، زنده گرداند و از طریق آن درگاهی ایجاد کند که در صورت حضور او در چشمه ی اکنون(بعد بی زمانی)، بتواند به درون آن رود و درون خود را و حقیقت را مشاهده کند تا از آن آگاهی به آرامش ابدی دست یابد.
آری میشود. میشود با مراقبه گر بودن و آگاه ماندن در لحظه، که پی در پی متولد میشود و میمیرد، همراه با آن، پی در پی در درد متولد شد و در لذت مرد. دوباره و دوباره. تا رسد آن لحظه، که در آن، ابدیت را تجربه کنیم. برای ابد در رویا بمیریم تا در حقیقت، ابدیت یاب ایم. ابدیتی به واقع، از تولد ها و مرگ ها. ابدیت ای که به حقیقت، در آن نه تولد ایست و نه مرگی.
و آری. حقیقت مرگ را نیز میتوان با مشاهده نگر شدن و ماندن در واقعیت، ادراک کرد. آن زمانی که در کوهستان مملو از صدای جیک جیک و چیر چیر و آواز پرندگان، سکوت مرگ فرا میرسد. آن شاهینِ مرگ. آن شکارچیِ زندگی. وقتی که سکوتِ مرگ، در کوهستانِ زندگی حکم فرما میشود تا حکم کند حقیقت زندگی را. تا این بار، بازیِ معنا، حقیقت مرگ را بشارت دهد. در لحظه ی آن توکای گلو سیاه، که زمان، در آن لحظه از حرکت باز ایستاده. توکایی که با اقبالِ حضورِ یک پرنده نگر جوان در آن لحظه ی تعقیب، از چنگال مرگ فرو جسته و در زیر بوته ی ارغوان پناه میگیرد تا شاید فرصتی شود برای پرنده نگر، اگر او ببیند این فرصت را. تا اگر مشاهده گر شود او نیز اقبال یابد و حقیقت آن سکوت را دریابد. تا آن پرنده نگر خوش اقبال فرصت یابد و برای اولین بار در زیر آن درختچه، توکای زیبای خجالتی را از چنان فاصله نزدیکی در حالِ خود، بی حرکت ببیند. جوری که متوجه حضور ِهیچ چیز و هیچ کسی به جز گوهر درون زندگی و زنده بودن نیست. و آن پرنده نگر، تنها از این بابت اشرف مخلوقات است که کالبدش به او اجازه ی آگاه شدن از این خیال و بیدار شدن در آن را میدهد. آن توکا هر چند بعد از دور شدن شاهین و تعقیبش توسط زاغ های نوک سرخ، خوشحال و خرامان، بدون اسارت در خیال گذشته، زندگی را از سر میگیرد، اما نمیتواند از حقیقت مرگ آگاه شود. که اگر او شکار میشد، همچنان در دلِ حقیقتِ دریای واقعیت، آب از آب تکان نمیخورد.
فرخنده باد راهِ به راد عزیز، که به حقیقت، تمامی این گفتار الهام بود از روح بلند آن عزیز. رویای او هم پایان یافت. پایانی که به حقیقت، فرصتی شد برای آغازی نو.
امید که این گفتار، ما را در نگاهی نو به زندگی و تلخ و شیرینش مستقر کند و همگی، گوهر معنا را در درون تجربه کنیم و دریافت ها و ادراک های زیبای خود را با یکدیگر، با هم دیگر، با دیگر خوانندگان این گفتار، سهیم شویم.
همچو پرنده، نغمه سر کن، پرواز کن، در اوج بمان